- ۳ نظر
- ۲۴ اسفند ۹۲ ، ۰۸:۰۰
- ۹۹۵ نمایش
بسم الله الرحمن الرحیم
طی شد این عمر تو دانی به چه سان؟
پوچ و بس تند چنان باد دمان
همه تقصیر من اینستکه خود می دانم
که نکردم فکری
که تامل ننمودم روزی،ساعتی یا آنی که چه سان می گذرد عمر گران!!!
کودکی رفت به بازی،به فراغت،به نشاط
فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات
همه گفتند کنون تا بچه است بگذارید بخندد شادان،
که پس از این دگرش فرصت خندیدن نیست،بایدش نالیدن!
من نپرسیدم هیچ که پس از این ز چه رو نتوان خندیدن
نتوان فارغ و وارسته ز غم،همه شادی دیدن
مقررات منصفانه وضع کنید
کودکان کم سن و سال با احساس امنیت شاد میشوند. فرض کنید که در بالای آبشار مرتفعی ایستادهاید،
در صورتی از ایستادن در آنجا لذت خواهید برد که حفاظی در برابرتان باشد، در غیر این صورت، دچار اضطراب
خواهید شد. کودکان هم اینگونه هستند. وقتی که چارچوب محکمی برای رفتارهایشان وجود داشته باشد
، آنها پیشرفت میکنند.
به کودکتان عشق بورزید
اولین راز پرورش کودکی شاد تمجید از اوست. وقتی کودکان بزرگ میشوند، دانستن اینکه علایق، عقاید
، خصوصیات و استعدادهایشان باارزش تلقی میشود، پایهگذار شادی سالهای بعدی زندگیشان خواهد بود.
البته پذیرش کودک به معنای چشمپوشی همیشگی از خطاهایش نیست. یاد بگیرید که عملکرد کودک را
نقد کنید نه شخصیت او را. همچنین، آنچه را که از کودک میخواهید به او بگویید نه آنچه را که نمیخواهید.
عباس همیشه علاقه داشت تا گمنام باقی بماند. او از تشویق، شهرت و مقام سخت گریان بود. شاید اگر کسی با او برخورد می کرد، خیلی زود به این ویژگی اش پی می برد.
زمانی که عباس فرمانده پایگاه اصفهان بود یک روز نامه ای از ستاد فرماندهی تهران رسید. در نامه خواسته بودند تا اسامی چند نفر از خلبانان نمونه را جهت تشویق و اعطای اتومبیل به تهران بفرستیم. در پایان نامه نیز قید شده بود که « این هدیه از جانب حضرت امام است.» عباس نامه را که دید سکوت کرد و هیچ نگفت. ما هم اسامی را تهیه کردیم و چون با روحیه او آشنا بودم، با تردید نام او را جزء اسامی در لیست گذاشتم می دانستم که او اعتراض خواهد کرد. از آنجا که عباس پیوسته از جایی به جای دیگر می رفت و یا مشغول انجام پرواز بود. یک هفته طول کشید تا توانستم فهرست اسامی را جهت امضاء به او عرضه کنم. ایشان با نگاه به لیست و دیدن نام خود قبل از اینکه صحبت من تمام شود، روی به من کرد و با ناراحتی گفت:
ـ برادر عزیز! این حق دیگران است؛ نه من.
گفتم:
ـ مگر شما بالاترین ساعت پروازی را ندارید؟ مگر شما شبانه روز به پرسنل این پایگاه خدمت نمی کنید؟ مگر شما... ؟
ولی می دانستم هر چه بگویم فایده ای نخواهد داشت. سکوت کردم و بی آنکه چیزی بگویم، لیست اسامی را پیش رویش گذاشتم. روی اسم خود خط کشید و نام یکی دیگر از خلبانان را نوشت و لیست را امضا کرد.
در حالی که اتاق را ترک می کردم. با خود گفتم که ای کاش همه مثل او فکر می کردیم. (راوی: امیرعلی اصغر جهانبخش)
می برمش حمام
مدتی قبل از شهادتش ، در حال عبور ازخیابان سعدی قزوین بودم که ناگهان عباس را دیدم . او معلولی را که هر دو پا عاجز بود و توان حرکت نداشت ، بردوش گرفته بود و برای اینکه شناخته نشود، پارچه ای نازک بر سر کشیده بود . من او را شناختم و با این گمان که خدای ناکرده برای بستگانش حادثه ای رخ داده است ، پیش رفتم . سلام کردم و با شگفتی پرسیدم : «چه اتفاقی افتاده عباس ؟ کجا می روی »
او که با دیدن من غافلگیر شده بود ، اندکی ایستاد وگفت: «پیر مرد را برای استحمام به گرمابه می برم . او کسی را ندارد و مدتی است که به حمام نرفته!» (راوی: میرزا کرم زمانی)
بسم الله الرحمن الرحیم
مدت زمانی که عباس در «ریس» حضور داشت با علاقه فراوانی دوست یابی می کرد ،
آنها را با معارف اسلامی آشنا می نمود و می کوشید تا در غربت از انحرافشان جلوگیری کند .
به یاد دارم که در ان سال ، به علت تراکم بیش از حد دانشجویان اعزامی از کشورهای مختلف ،
اتاق هایی با مساحت تقریبی سی متر را به دو نفر اختصاص داده بودند . همسویی نظرات و تنهایی ،
از علت های نزدیکی من با عباس بود ؛ به همین خاطر بیشتر وقت ها با او بودم.
یک روز هنگامی که برای مطالعه و تمرین درس ها به اتاق عباس رفتم ، در کمال شگفتی «نخی»
را دیدم که به دو طرف دیوار نصب شده و مساحت اتاق را به دو نیم تقسیم کرده بود . نخ در ارتفاع
متوسط بود ، به طوری که مجبور به خم شدن و گذر از نخ شدم . به شوخی گفتم : «عباس ! این
چیه! چرا بند رخت را در اتاقت بسته ای؟»
او پرسش مرا با تعارف میوه، که همیشه در اتاقش برای میهمانان نگه می داشت ، بی پاسخ گذاشت.